000 |
|||
9 / 4برچسب:, :: 2:53 بعد از ظهر :: نويسنده : محمد
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند : پدر عزیزم، Stac به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. Stacy چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من ?? سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی. نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید اسمم : گمنام شهرت: دلباخته جرم: جوانی محکومیت :زندگی کوله بارم: حسرت خوراکم: اشک و آه دوستانم: بی وفا وطن: ندارم کوچه: محبت فلکه: دوستی چهارراه: ماتم پلاک: بدبختی+مرگ به دنبال: آرزو میراث: فراموشی نورم: شمع شغل: خریدار محبت آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |